۱۹ خرداد ۱۳۹۰

خرداد سال 1390

دخترک عزیزم دلم برای اینجا تنگ شده بود! آخه وبلاگتو فیلتر کرده بودند تو الان کوچولویی و متوجه نمیشی فیلتر یعنی چی! ولی نترس عزیزم زود بزرگ میشی و همه اینها رو میفهمی! خیلی وقته از شیرین زبونیهات ننوشتم। خیلی وقته که از ذره ذره بزرگ شدنت ننوشتم। ولی لحظه به لحظه من و پدرت از تو و حرکاتت و پیشرفتت لذت میبریم। الان واسه خودت یه شناگر ماهر شدی و با اینکه پنج جلسه بیشتر از آموزش شنات نمیگذره ولی وقتی برای تعطیلات رفتیم شمال و با خاله نانا و عمو اشکان اینا که قایق گرفتیم رفتیم وسط دریا شنا کنیم تو با شجاعت تمام اومدی تو آب دریا و شنا کردی (البته با بازوبند) بماند که اولش از قایق سواری ترسیده بودی। آخه تجربه اولت بود که سوار قایق میشدی هی به آقای قایقران میگفتی "آقا یواش... آقا گاز نده...." ولی بعد تونستی خودت رو جمع و جور کنی و باز دوباره شیطنت هاتو شروع کردی و نهایتا" خودت رو زدی به دریا। شیرین زبونم وقتی از شمال برگشتیم متاسفانه یه ویروس محلی گرفتی و تب کردی و بعدشم هم برای اولین بار اسهال شدی। نگرانت بودم خیلی و فکر میکردم هیچ وقت این اتفاق واسه تو یکی نخواهد افتاد ولی مثله بقیه بچه ها؛ تو هم باید یکبار هر مریضی رو تجربه کنی ظاهرا"। کلاس باله ات هم خیلی خوب داره پیش میره । دیروز که اومدم دنبالت تو کلاس باله دیدم همه بچه ها از کلاس اومدند بیرون الا تو। نگرانت شدم به مسئولتون گفتم که آرنیکا نیومده। و مسئولتون با تمام خونسردی گفت همه بچه ها اومدند। نگران شدم و فکر کردم شاید از کلاس زده باشی بیرون। مثله هفته قبل روز مادر که تو بازار تندیس گم شدی و منو سکته دادی (که البته مقصر هم خودم بود که زیادی بهت اطمینان دارم)। خلاصه از مسئولتون خواستم که یکبار دیگه بیاد و داخل کلاستون ببینه و اون خیلی خونسرد نشسته بود و گفت خودتون میتوند برید تو کلاس و چک کنید। وقتی اومدم تو کلاس دیدم دخترای کلاس هیپ هاپ که تقریبا" از جنابعالی حداقل بیست سال بزرگترند با جنابعالی دارند بازی میکنند و از شیرین زبونیت کلی لذت میبردند। مربیشون اومد و گفت وای خانم این دختر شما خیلی فیلمه ببریدش رادیو و تلویزیون بلکه ازش استفاده کنند। من هم از حسن نیت ایشون تشکر کردم ولی توی وروجک مگه از بغل اونا پایین می اومدی। چند وقته یه چیزایی بلغور میکنی و باصطلاح داری انگلیسی صحبت میکنی و جالبه که با اعتماد به نفس کامل صحبت میکنی و انگار نه انگار که داری غلط و غلوط صحبت میکنی। چیزی به تولدت نمونده! من هم دوست دارم که سنگ تمام برات بذارم। واسه خودت نه به قول خاله ساناز واسه چشم رو هم چشمی। برام مهم نیست که دیگران چی فکر میکنند । برام مهمه که تو چی میخوای। تو برنامه ریزی تولدت هستم و سرم حسابی شلوغته! برای کلاس بردنت ! برای اینکه مثله بقیه مادر دوست دارم که خیلی کامل باشی شاید اشتباه کنم ولی دوست دارم همه چیز رو تجربه کنی و خودت تصمیم بگیری که در آینده چی کار کنی। دلم پر بود که نمیتونستم بیام و تو وبلاگ خودت برات بنویسم این چند وقته وبلاگم رو اختصاص داده بودم به تو و کارهات تا بالاخره تونستم با یه فیلتر شکن وارد بشم و اینجا بنویسم।

۲۳ شهریور ۱۳۸۸

دلنگرانی ها

چند روزه که احساس میکنم دخمل داره بهونه میگیره. حالا دندونشه یا بهونه دوری مامانشو میگیره... نمیدونم!
سعی میکنم که هر چی میخواهد باهاش کنار بیام. وقتی نمیخواهد تو صندلیش بشینه، اصراری نمیکنم، وقتی غذاشو نمی خوره، به زور متوسل نمیشم. وقتی داروشو نمیخوره،دست و پاشو نمیگرم ،... ولی...
احساس میکنم داره مثله یک گیاه خودش به رشد خودش کمک میکنه! تلاشش برای اینکه همیشه پیش من باشه بی فایده است. بنابراین فکر میکنم داره به یک لجبازی زیرکانه متوسل میشه. دیگه آغوش رو دوست نداره! دیگه دوست نداره از دست کسی چیزی بخوره! دوست نداره شیشه شیرش رو کسی غیر از من براش نگه داره !
دنبال راه حل میگردم. شاید اشتباه میکنم. شاید این همون استقلالی که بیشتر روانشناسان کودک در موردش حرف میزنند!
نمیدونم...نمیدونم نگران باشم یا نه....عذاب وجدان داشته باشم یا نه.... سعی میکنم براش کم نذارم.. روزهای تعطیل تمام وقتمو به اون اختصاص میدم ... بیچاره پدری هیچ وقت دنبال سهم خودش نیست... ولی اون هم یکجورایی نگرانه... نگرانه نگرانیهای دخترک.

زندگی با تو چقدر قشنگه...!

1-به تماشای غروب خورشید بنشینید.
2- بيشتر بخنديد.
3- کمتر گله کنيد.
4- با تلفن کردن به يک دوست قديمي، او را غافلگير کنيد.
5- هديه‌هايي که گرفته‌ايد را بيرون بياوريد و تماشا کنيد. شايد برايتان قابل استفاده باشند.
6- دعا کنيد.
7- در داخل آسانسور با آدمها صحبت کنيد.
8- هر از گاهي نفس عميق بکشيد.
9- لذت عطسه کردن را حس کنيد.
10- قدر اين که پايتان نشکسته است را بدانيد.
11- زير دوش آواز بخوانيد.
12- با بقيه فرق داشته باشيد.
13- کفشهايتان را عوضي پايتان کنيد و به خودتان بخنديد.
14- به دنياي بالاي سرتان خيره شويد.
15- با حيوانات بازي کنيد.
16- کارهاي برنامه‌ريزي نشده انجام دهيد. براي انجام آن در همين آخر هفته برنامه‌ريزي کنيد!
17- براي کاري برنامه‌ريزي کنيد و آن را درست طبق برنامه انجام دهيد. البته کار مشکلي است!
18- از تناقضات لذت ببريد.
19- دستان خود را در آسمان تکان دهيد.
20- در حوض يا استخري که ماهي دارد شنا کنيد، کنار آنها
.21- از درخت بالا برويد.
22- در حال رفتن به کلاس، يکبار دور خودتان بچرخيد.
23- به ديگران بگوئيد که خوشگل شده‌اند.
24- مجموعه‌اي از يک چيز (تمبر، برگ، سنگ، جغد، ...) براي خودتان جمع‌آوري کنيد.
25- هر وقت که امکانش وجود داشت پابرهنه راه برويد.
26- آدم برفي يا خانه ماسه‌اي بسازيد.
27- بدون آن که مقصد خاصي داشته باشيد پياده روي کنيد.
28- وقتي تمام امتحاناتتان تمام شد، براي خودتان يک بستني بخريد و با لذت بخوريد.
29- جلوي آينه شکلک در بياوريد و خودتان را سرگرم کنيد.
30- فقط نشنويد، سعي کنيد گوش کنيد.
31- رنگهاي اصلي را بشناسيد و از آنها لذت ببريد.
32- وقتي از خواب بيدار مي‌شويد، زنده بودنتان را حس کنيد.
33- زير باران راه برويد.
34- تا جايي که مي‌توانيد بالا بپريد.
35- برقصيد. حتي در تختخواب.
36- کمتر حرف بزنيد و بيشتر بگوئيد.
37- قبل از آن که مجبور به رژيم گرفتن بشويد، حرکات ورزشي انجام دهيد.
38- بازي شطرنج را ياد بگيريد.
39- کنار رودخانه يا دريا بنشينيد و در سکوت به صداي آب گوش کنيد.
40- هرگز شوخ طبعي خود را از دست ندهيد.

۸ شهریور ۱۳۸۸

بربری آی بربری

چند روزه که آرنیکا رو میبریم خونه مامان بزرگش، چون زود میرسیم اونجا و وقت نمی کنیم که صبحانه را در خانه نوش جان کنیم با آقای پدر بعد از اینکه آرنیکا خانم رو به مامان بزرگش سپردیم و بدرود کردیم دم یک بربری فروشی که اصولا" بربری آماده دارد توقف مختصری کرده و خود را خجالت میدیم یک عدد نان بربری و یک بسته پنیر کاله رژیمی ( گفتم رژیمی واقعا" چه رژیمی ما داریم میگیریم) بعد هم که یک گوشه ای خارج از انظار عمومی سحری میخوریم اونم ساعت هشت صبح.خوب البته ما کافر نیستیم که در ماه رمضان معصیت کنیم . تکلیف ما که روشنه بنده که مادر شیرده . آقای پدر هم که پدر شیرده (البته با شیشه) خلاصه که این نان بربری بد هوش و حواس آدمو میبره اینروزا

رهایی از فکر!

دو راهب كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از دياري به ديار ديگر سفر ميكردند سر راه خود دختري را ديدند كه در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت كه از آن بگذرد. وقتي راهبان نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آنها تقاضاي كمك كرد. يكي از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام راهب دوم كه ساعت ها سكوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزيز، ما راهبان نبايد به زنان نزديك شويم. تماس با آنها برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتيكه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.
راهب اولي با خونسردي و با حالتي بي تفاوت پاسخ داد: "من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و آن را رها نميكني!!

به روز باشید.

بعضی وقتها که تو کلاس ایروبیک یکسری خانمی رو مبینم که به خودشون، سلامتیشون، زیبایی هاشون و... اهمیت میدند خیلی خوشحال میشم. همیشه از مادرامون یاد گرفتیم که زن یعنی یک مادر چاقی که تو خونه بشینه بچه داری کنه، بوی قورمه سبزی بده،رفت و روب کنه، دم دمای عصر هم که میشه چایی دم کنه تو آقای منزل تشریف بیارن. اینا خوبه ، خیلی هم خوبه، ولی تا چشم رو هم بذاری میبینی که حضرت عزرائیل تشریف آوردن که با هم برید سفر آخرت و کسی هم قدر این همه فداکاریهای شما رو نمیدونه.خوب هر چی باشه وظیفه است دیگه. مگه نه؟ مادر بودن خوبه، زن هم پا بودن خوبه، ولی مطمئن باش که هم بچه ها هم آقایان به مادر و زن مدرن و شیک و سالم و مطلع بیشتر افتخار میکنند. چه بسا که بعضی وقتها کلاس هم میذارن که مثلا" مامانم قهرمانه تنیس یا خانمم مربی یوگاست. پس به خودمون برسیم. جوان بمونیم. مدرن باشیم. الاگارسون و آپ دیت باشیم تو مورد افتخار همه به خصوص خودمون باشیم.

صبح شیرین

طفلی خانمچه از اینکه صبح به صبح باید از خواب شیرین بلندش کنم و ببرمش خونه مامان بزرگش، اصلا" خوشحال نیست. لابد تو دلش کلی منو نفرین میکنه. امروز قدری کسالت داشت …میخواست یکمی شیطنت کند تا بلکه حالش معقول بشه، وای به این زمان که خیلی کمه ، نتونستم تنظیمش کنم . مجبور شدم با همون حالت خواب و بیداری ، سرشو گول بمالم و سریع تا کاسه صبرش به قل قل نیافتاده بغلش کنم و برم سوار ماشین شم. از وجدان درد مردم..... تو دلم صد بار خودمو .... بی خیال زندگی اینه دیگه ...