۸ شهریور ۱۳۸۸

صبح شیرین

طفلی خانمچه از اینکه صبح به صبح باید از خواب شیرین بلندش کنم و ببرمش خونه مامان بزرگش، اصلا" خوشحال نیست. لابد تو دلش کلی منو نفرین میکنه. امروز قدری کسالت داشت …میخواست یکمی شیطنت کند تا بلکه حالش معقول بشه، وای به این زمان که خیلی کمه ، نتونستم تنظیمش کنم . مجبور شدم با همون حالت خواب و بیداری ، سرشو گول بمالم و سریع تا کاسه صبرش به قل قل نیافتاده بغلش کنم و برم سوار ماشین شم. از وجدان درد مردم..... تو دلم صد بار خودمو .... بی خیال زندگی اینه دیگه ...

هیچ نظری موجود نیست: