چند روزه که آرنیکا رو میبریم خونه مامان بزرگش، چون زود میرسیم اونجا و وقت نمی کنیم که صبحانه را در خانه نوش جان کنیم با آقای پدر بعد از اینکه آرنیکا خانم رو به مامان بزرگش سپردیم و بدرود کردیم دم یک بربری فروشی که اصولا" بربری آماده دارد توقف مختصری کرده و خود را خجالت میدیم یک عدد نان بربری و یک بسته پنیر کاله رژیمی ( گفتم رژیمی واقعا" چه رژیمی ما داریم میگیریم)
بعد هم که یک گوشه ای خارج از انظار عمومی سحری میخوریم اونم ساعت هشت صبح.خوب البته ما کافر نیستیم که در ماه رمضان معصیت کنیم . تکلیف ما که روشنه بنده که مادر شیرده . آقای پدر هم که پدر شیرده (البته با شیشه)
خلاصه که این نان بربری بد هوش و حواس آدمو میبره اینروزا
۸ شهریور ۱۳۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
آره موافقم خیلی کیف میده وقتی یک برنامه از قبل تعیین نشده داری بیشتر بهت خوش میگذره....
بخصوص با بربرییییییییی
این خاطرات چقدر خوبه اگر همیشه با خوشی دنبال باشه. منم با دوستان قرار گذاشتیم که یک روز در میان بریم بدویم و بعد نان بربری و تخم مرغ اینجور چیزا رو هم به رژیممون اضافه میکنیم.
ارسال یک نظر