۲ شهریور ۱۳۸۸

جفتک میزنم پس هستم!

بعضی وقتها فکر میکنم زندگی بدون بچه چقدر لذت بخش است. به این فکر میکنم که موقعی که آرنیکا پیشمه واقعا" تمام وقتمو باید برای اون بذارم چون به اندازه کافی از صبح بی مادری کشیده، پس وقتی به من میرسه باید جبران کنم و اینقدر بغلش کنم که از بوی مادرش ارضا شه البته به قول اطرافیان.
گاهی فکر میکنم که نیاز دارم به خودم برسم. ورزش کنم، یک دوش دلچسب و یک لیوان بزرگ دم کرده گل گاوزبان و آخرش هم جلوی تلویزیون لم دادن و فیلم مورد علاقمو (Desperated Housewives) ببینم . فارغ از هر چه دلهره و نگرانی برای تربیت آرنیکا. فکر اینکه چه جوری براش سنگ تمام بذارم که بزرگ شد واقعا" هیچ کمبودی احساس نکنه.
از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو براش تهیه کنم، بهترین مارک پمپرز و شیر خشک و غذای کمکی و غیره و غیره... وای خدایا چقدر سخته ! همش دارم براش برنامه ریزی میکنی چه کلاسی بفرستمش یا خودم چه کلاسی برم که بتونم برای اون مفید باشم، چه اسباب بازی براش بگیرم، کدام بازی هوشی و فکری واسه این سنش خوبه، چه کتابی براش بگیرم.
گاهی دوستام بهم می گن بابا تو خیلی عجولی، این هنوز یک بچه کوچیکه و فقط نیاز داره که ازش مراقبت کنی، به موقع عوضش کنی، غذاشو بدی و به موقعه بخوابونیش ولی باز دلهره آینده نمیذاره راحت بشینم.
باز خدا پدر و مادر آقای پدر رو بیامرزه که تو این زمینه خیلی به من کمک می کنه . گاهی اوقات که اونو میبره خونه مادربزرگش یا با هم میرن بیرون دنباله کارهای آقای پدر، تازه به خودم میام، یک دوری تو خونه میزنم جمع و جور میکنم و بعد .... دوست دارم برم سراغ کتاب مورد علاقم که یکهو سر و کله این شیطونک و پدرش پیداش میشه و دوباره روز از نو و روزی از نو.
البته که اینم خودش شیرینی خودشو داره ولی بدنبال روزهای فراغت میگردم. البته بدون حضور آرنیکا و آقای پدر که نفسم بند میاد و همش دوست دارم زودتر برگردند پیشم و همه با هم باشیم.